رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
هو شهر اوله رحمة و اوسطه مغفرة و اخره عتق من النار؛
رمضان ماهى است كه ابتدايش رحمت است و ميانهاش مغفرت و پايانش آزادى از آتش جهنم.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
هو شهر اوله رحمة و اوسطه مغفرة و اخره عتق من النار؛
رمضان ماهى است كه ابتدايش رحمت است و ميانهاش مغفرت و پايانش آزادى از آتش جهنم.
مردی در جلسه ای حضور داشت. او کوتاهترین مرد حاضر در جلسه بود. دوستی به مزاح رو به او گفت: " تصور می کنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس کوچکی می کنید. " مرد نکته سنج پاسخ داد: "احساس نیم سکه طلائی را دارم که مابین پول خرد قرار گرفته باشد. "
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ریطی ندارد !
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !
از مرغ برایش سوپ درست کردند !
گوسفند را برای عبادت کننده گان سربریدند !
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند !
و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد !!!
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
از اولشم لجباز بود. پسرمو میگم. یادمه وقتی داشت میرفت سربازی بهش گفتم زیاد اون جلوها نرو
گفت آخه دست ما نیست که بابای من. گفتم پس دست کیه؟گفت فرمانده دستور میده ما هم میریم
گفتم خب چه بهتر وقتی اوضا خراب شد تو از دستورش سرپیچی کن فوقش میفرستنت بازداشتگاه تا آبا از آسیاب بیفته..!
اینطوری بهتر نیست؟ اگه بد میگم بگو بد میگی دیگه؟
« روزی شخصی در حال نماز خواندن در جایی بود و مجنون بدون اینکه متوجه او شود از بین او و سجاده اش عبور کرد. شخص نمازش را شکست و فریاد زد: هی!! چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟ مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی ام تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟ »
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...